تو دیده ای چقدَر بی قرار می خندم
ولی نیامدی امسال ، حال من خوش نیست
عجیب نیست کـــه بــــی اختیــار می خندم
خبر رسیده که عاشق شدی،نمی دانی
بـــه حال و روز خودم زار زار مــــی خندم
پرنده ای که قفس در بهار را می خواست
پریده است برای چـه کار ؟ [ می خندم ]
بـــه زیـــــر بال و پـــــرم زرد زرد می افتند
به روی شاخه ی شان قار قار می خندم
خبر رسیده کـه مردی گرفته دستت را
خبر رسیده که من داغدار می خندم ؟
خبر رسیده که اشکی نمانده در چشمم ؟
خبـر رسیده کـــه در شوره زار می خندم ؟
خبر رسیده که یک شهر دور من جمعند ؟
خبـــر رسیده کـــه دیوانـه وار می خندم ؟
خبــــر رسیده ...؟ رسیده...؟ بگـــو دِ لامصب
بگو ... دِ ... تف به تو ای روزگار... می خندم
به خنده های مکرر که گریه می پاشند
به این ردیف سمـــج چند بار می خندم
چهـار پایه ی دنیا هُلم نمی دهد و ...
نه مثل حلقه ی بالای دار می خندم
به جای اسم تو بمبی تهِ تهِ قلبم
4 ، 3 ، 2 و یک / انفجــــار...
محمد ارثی زاده
داغ امید به دل ماند و تحمل کردیم
آرزو مرد شنیدیم و تجاهل کردیم
کاسه ی صبر عجب نیست که لبریز شود
زانچه یک عمر شنیدیم و تحمل کردیم
بلبل فصل خزانیم و ز گلریزی اشک
آشیان را به نظرها سبد گل کردیم
همچو فواره که از اوج سرازیر شود
به ترقی چو رسیدیم تنزل کردیم
ناصح از پند مکرر ننشیند خاموش
گرچه هر بار شنیدیم تغافل کردیم
دست پرورده ی ذوقیم و به فتوای بهار
گوش را وقف نواخوانی بلبل کردیم
حاجت طعنه زدن نیست که ما خود خجلیم
زین همه بار که بر دوش توکل کردیم
کم نشد حیرت و سرگشتگی ما افزود
هرچه در کار جهان بیش تامل کردیم
گذر عمر نه زانگونه که حافظ فرمود
بود سیلی که تماشا ز سر پل کردیم
ای خزان دست نگه دار که در آخر عمر
نوبهار دگری آمد و ما گل کردیم
محمد قهرمان
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
۲- دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
۳- معشوق چون نقاب ز رخ در نمی کشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
۴- چون حسن عافیت نه به رندی و زاهدیست
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
۵- بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
۶- حالی درون پرده بسی فتنه می رود
تا آن زمان که پرده بر افتد چه ها کنند
۷- گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
۸- مِی خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
۹- پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
۱۰- بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
۱۱- پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند
معنای شعر معروف خواجه حاقظ شیرازی:
(1) آنهایی که با نگاه خود خاک را به کیمیا ( طلا) مبدّل می کنند آیا می شود که گوشه چشمی هم به بیندازند .
(2) همان بهتر که دردمن از مدعیان طبابت پنهان بماند به امید این که روزی از خزانه غیب الهی دوا وشفا عنایت فرمایند.
(3) در حالی که معشوقه روپوشو نقاب از رخساره خود بر نمی دارد چه لزومی دارد که هر کسی از روی پندار باطل چهره او را وصف کند.
(4) از آنجایی که عاقبت به خیری ، نه بزرگی و رندی و نه وارستگی ارتباط دارد، پس همان به که کار خود را به کرم و مصلحت خدا واگذاریم.
(5) خالی از شناختحقّ و آگاهی عارفانه مباش که در معاملهِ حَرّاجی عشق صاحب نظران با معرفت با آشنایان ِعارف و پویندگانِ راهِ عشق ، داد وستد می کند .
(6) 1- اکنون که به پرهیزگاری و حفظ ظاهر شرع مقیّدند فساد وآشوب پیشه خود ساخته اند ،اگر روزی قید و بند عفاف برداشته شود چه ها که نمی کنند .
2– اکنون که پای در کُندِ جسم در بند دارند اینطور فتنه و فساد می کنند باید دید آن زمان که از این کند و بند رهایی یافتند چه شورش و چه آشوبها که بر پا خواهند کرد.
(7) از این گفته و روایت من اگر سنگ به ناله در آید جای شگفتی نیست زیرا اهل دل و صاحبدلان قصّه عشق را با سوز وگدازی مؤثر بیان می کنند.
(8) شراب بنوش، زیرا صد گناه پنهان از چشم بیگانگان ، بهتر از عبادتی است که از روی ریا و تظاهر انجام می شود .
(9) ترسم از این است که پیراهنی را که ازآن بوی یوسف به مشامم می رسد برادران حسودش از هم دریده و چاک چاک کنند .
(10) دور از چشم حسودان مرا به سوی خود بخوان که نیکوکاران بخشایگر هم ، برای رضای خدا کار نیک را در پنهانی انجام می دهند.
تفسیر غزل :
غزل اتمام حجت به عبارت بهتر فرجام خواهی حافظ از شجاع می باشد زیرا می گوید اگر مرا به چاه انداختید پیراهنم را به عماد ندهید که آنرا برای خودش قبا کند ولی بدان من کافر نیستم ، من یزید عشقم ( عاشقترین بنده خدا هستم ) من اهل نظرم با من چنین معامله ای نکنید زیرا سنگ هم بدین کار شما خواهد گریست.
در حضور خوانندگان
ب۱ شجاع که خاک را با نگاه تبدیل به کیمیا می کند آیا ممکن است گوشه چشمی به من کند . ب۲ دردم پنهان ز پزشکان دروغین بِهْ شاید خداوند از خزانه غیبش دوا کند .ب۳ وقتی شجاع از نظرم پنهان و نمیتوانم او را بینیم چرا هر کس داستانی از خود می بافد. ب۴ خوشبختی ارتباطی به رندی و زاهدی ندارد بهتر است هر کس خوشبختی را از خدا طلب کند. ب۵ مرا بشناس ، با من مانند بیگانگان رفتار نکن من عاشقترین بنده خدا هستم . ب۶ اما کسی نمی داند من که هستم و در درون پرده ( خلوت شجاع ) چه می گذرد وقتی پرده ها بیفتد همه چیز معلوم خواهد شد . ب۷ از سختیهائی که به من وارد شده تعجب نکنید سنگ هم به حالم گریه می کند ولی من مانند همه صاحبدلان و مردان خدا ذَجه نمی زنم ، شاکر خداوند هستم. ب۸ به خدا پناه ببر ، با خلوص نیت عبادت کن زیرا اگر گناه کنی بهتر از تظاهربه طاعت و ریاکاریست . ب۹ریاکاران مانندبرادران یوسف هستند او را به چاه انداختند و پیراهن او را قبا کردند. ب۱۰ اگر می خواهی همه تو را همیشه دعا کنند به خلوت خدا برو و عبادت کن .ب۱۱ شجاع پنهان ز حسودان مرا به حضور خود بخوان زیرا که بخشندگان کار خیر را پنهانی برای رضای خاطر خدا می کنند . ب۱۲ حافظ تلاش بیهوده نکن تو نمی توانی در کنار او بمانی زیرا او شاه و تو گدا هستی.
در حضور خواجه
آنان چه کسانی هستند ؟ شاه شجاع–آیا او می تواند خاک را به نظر کیمیا کند ؟ خیر- چرا چنین گفته شده ؟ برای تعظیم پادشاه– چرا به حافظ گوشه چشم نمی کند؟حاسدان نمی گذارند-طبیبان مدعی چه کسانی هستند؟ کسانیکه برای حافظ اشک تمساح می ریزند- درد حافظ چیست ؟ قدرناشناسی شجاع و حسادت اطرافیان او-برای درمان درد حافظ چه می کند ؟ به خدا پناه می برد.
چگونه ؟ خدا ازخزانه غیب به او دوا بدهد-معشوق کیست ؟ شجاع- چرا نقاب ز رخ در نمی کشد ؟او را نسبت به حافظ بد بین نموده اند-هر کس کیست ؟ همان طبیبان مدعی- رند کیست ؟ حافظ– زاهد کیست؟ عماد فقیه– حسن عاقبت ؟ سرانجام کار– سرانجام کار به رندی حافظ مربوط است یا زهد عماد ؟ خدا می داند !– حافظ چه می کند ؟ به خدا وا گذار می کند– آیا واگذار نمود ؟ آری– عاقبت او چه شد ؟ سرانجام محبوب خلوت شجاع شد .
غزل شماره ۲۰۴ یاد باد آنکه صبوحی زده در مجلس انس جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
چه کسی بی معرفتی می کند ؟ شجاع – چه کسی من یزید عشق است ؟ حافظ – من یزید یعنی چه ؟ من زیادتر از همه – اهل نظر چه کنند ؟ با حافظ دوستانه رفتار کنند – درون کدام پرده ؟ خلوت شجاع و عماد – آیا پرده افتاد ؟ خدا انداخت – چگونه ؟ عماد سال ۷۷۳ ق رحلت نمود – سنگ از کدام حدیث بنالد ؟ ستمی که به حافظ می رود – صاحب دل کیست ؟ حافظ– او ستم را چگونه تحمل می کند ؟ با دل خوشی– مِیْ خور ؟ شراب بنوش– چرا ؟ چون گناه دارد– آیا خدا به گناه اجر می دهد ؟ به بعضی گناهان اجر می دهد– به کدام گناهان ؟ به گناهی که مربوط به خود فرد باشد – به کدام طاعت اجر نمی دهد ؟ طاعتی که بوی ریاکاری بدهد– حافظ این طاعت را چگونه می داند ؟ صد بار بدتر از خوردن مِی– یوسف که بود ؟ پسریعقوب – او چه شد ؟ برادرانش او را به چاه انداختند– پیراهنش چه شد ؟ برای یعقوب برده شد – حافظ از چه می ترسد ؟ از برادران ریاکار یوسف – چرا ؟ به جای سوگواری برای او پیراهنش قبا کنند و به بزم بروند( تعبیر ایزدی است )– کوی میکده ؟ بارگاه خداوند– زمره حضور ؟ همه حاضرین -چرابرای حافظ دعا کنند ؟ چون او یک رنگ است پیراهن مظلومی را قبا نمی کند– چه کسی حافظ را به خود بخواند ؟ شجاع– چگونه ؟ پنهانی– چرا پنهانی ؟ دور از چشم حاسدان – منعمان چه می کنند ؟ پنهانی خیرات می کنند-چرا ؟ خدا اینگونه می پسندد– شاه کیست ؟شجاع–گدا کیست ؟حافظ–دوام وصل چرا میسر نمی شود ؟ شجاع بی اعتنا و بی معرفت است،حاسدان بد گوئی می کنند.
در حضور اندیشه
شجاع ۲۴/۱۲/۶۷۸ ق شیراز را تصرف و حکومت خود را مستقر نمود در این تاریخ ۳۴ ساله علی رغم دانش و تجربه و هوش زیاد باز هم خیلی جوان است و دسیسه گران ریاکار مانند شاه رکن الدین حسن یزدی ، خواجه عماد فقیه کرمانی و گروه او شجاع را محاصره نموده اند . رکن الدین حسن یزدی برای قتل تورانشاه نقشه می کشید و خواجه عماد فقیه شاعر خانه زاد دربار امیر مبارز و شجاع برای نابودی حافظ . در گام نخست چنان عمل می کنند که شجاع را از حافظ دور می کنند و اگر حافظ نزدیک شود پرده دار او را با شمشیر بزند .
غزل شماره ۱۷۹ چو پرده دار به شمشیر میزند همه را کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
در این غزل حافظ در واقع با شجاع اتمام حجت می کند : گوشه چشمی به من بکن ، دردم نهفته بِهْ ز طبیبان ، معشوق نقاب ز رخ نمی کشد ، حسن عاقبت به رندی و زاهدی نیست ، بی معرفت مباش بدان من عاشق ترین عاشق خدا هستم ، درون پرده بسی فتنه می رود ، سنگ برای حافظ گریه می کند ، اگر می بخورد ثواب است اگر طاعت ظاهری کند گناه بزرگ است ، پیراهن یوسف قبا درست کنند به کوی میکده برود و بالاخره اگر نمی گذارند علنی به حضور شجاع برسد پنهانی او را به حضور خود بخواند . سرانجام نتیجه گیری و می گوید :
بیت ۱۲ غزل حافظ دوام وصل میسر نمی شود شاهان کم التفات به حال گدا گنند
این غزل در سالهائی سروده شده که رابطه حافظ و شجاع به پایین ترین سطح ممکن تنزل نموده ، خواجه می فرماید دوام وصل میسر نمی شود و باید او به راه خود برود ولی حاسدان دست بردار نیستند . همانطور که شاه رکن الدین حسن یزدی می خواست تورانشاه را به دست شجاع بکشد عماد هم می خواهد حافظ ۵۲ ساله را به دست شجاع بکشد . احتمالاً با تدابیری که تورانشاه تدارک می بیند شجاع او را به چاه و زندان سکندر می اندازد .
درحضور دهخدا
نظر : چشم دل – کیمیا : معجونی که مس را به طلا تبدیل می کند- طبیب : درمانگر – مدعی : دروغی- خزانه: انبار داروئی- غیب: پنهانی- معشوق: شجاع- نقاب: روبند- رخ: چهره- تصور: خیال- حسن: نیکی- عاقبت: پایان- رند: یک رنگ- زاهد : پرهیزکار- عنایت : توجه خداوند- معرفت : دانائی- یزید: زیادتر – اهل : رهرو- حالی: هم اکنون- بسی: بسیار- حدیث: داستان- عجب: تعجب- حکایت: داستان- ادا: بیان- اغیار: بیگانگان- حجاب : پرده – طاعت : عبادت – روی : نیرنگ – ریا : دغل – غیور : حسود – قبا : روپوش – زمره : همگی – اوقات : تمام وقت – صرف : به کار گرفتن- حاسدان : حسودان – خوان : صدا بزن –منعمان : بخشندگان – خیر : نیکی – دوام : ادامه – وصل : پیوند – میسر : ممکن – التفات : توجه . معنی لغات ترکیبی و اصطلاحات
آنانکه : کسانیکه- به نظر کیمیا کنند: بسیار دانشمند هستند- آیا بود: آیا ممکن است- گوشه چشمی: توجهی – دردم نهفته: دردم را به کسی نگویم- باشد که : به امید-در نمی کشد : بر نمی دارد- هر کس : اطرافیان- به تصور: خیال ،گمان- حسن عاقبت : نیک فرجامی– آن به : بهتر است – به عنایت : توجه خداوند – منِ یزیدِ عشق : من عاشق ترینْ بنده خدا- اهل نظر : صاحبنظران– معامله با آشنا : رفتار خودمانی– بسی فتنه می رود : بسیار توطئه می کنند– از این حدیث : از این داستان – عجب مدار : تعجب نکن– خوش ادا کنند : به خوبی بیان کنند– ز اغیار در حجاب : دور از چشم دیگران– روی و ریا : ریاکاری و نیرنگ – زمره حضور : جمع حاضرین– ز بهر تو : از برای تو– پنهان ز حاسدان : دور از چشم حسودان– دوام وصل : ادامه همراهی .
شناسه غزل
احتمالاً غزل اواخر سال ۷۶۹ ق مصادف با ۷۴۶ ش مصادف با ۱۳۶۷ م که حافظ می گوید دوام وصل با شجاع میسر نبست و بهتر است گوشه گیری نماید اگر بگذارند .
بیت ۴ چون حُسنِ عافیت نه به رندی و زاهدیست آن به که کار خود به عنایت رها کنند.
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند
دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند
مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند، مِهتری، شادّیِ او بر غم زند
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند
نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند
نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زند
برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقشهای بیبدل بر کسوه معلم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند
مولوی
پر باشد جان او ز اسرار خدا
زنهار تن مرا چو شمع تنها مشمرکو جمله به نمکزار خدا
آن شمع رخ تو لگنی نیست بیا
وان نقش تو از آب منی نیست بیا
در خشم مکن تو خویشتن را پنهان
کان حسن تو پنهان شدنی نیست بیا
آن کس که ترا نقش کند او تنها
تنها نگذاردت میان سودا
در خانه تصویر تو یعنی دل تو
بر رویاند دو صد حریف زیبا
آن لعل سخن که جان دهد مرجان را
بیرنگ چه رنگ بخشد او مرجان را
مایه بخشد مشعلهٔ ایمان را
بسیار بگفتیم و نگفتیم آن را
از مولوی
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت
تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجود من ز میان تو لاغری آموخت
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت
دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت
من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش
ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت
به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست
ندانمش که به قتل که شاطری آموخت
چنین بگریم از این پس که مرد بتواند
در آب دیده سعدی شناوری آموخت
سعدیمیان انجمن از لعل او چو آرم یاد مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید
ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید
گلی به دست من آید چو تو هیهات هزار سال دگر گر چنین بهار آید
خسان خورند بر از باغ وصل او و مرا ز گلستان جمالش نصیب خار آید
طمع مدار وصالی که بی فراق بود هر آینه پس هر مستی خمار آید
مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت که راضیم به نسیمی کز آن دیار آید
فراق یار به یک بار بیخ صبر بکند بهار وصل ندانم که کی به بار آید
دلا اگر چه که تلخست بیخ صبر ولی چو بر امید وصال است خوش گوار آید
پس از تحمل سختی امید وصل مراست که صبح از شب و تریاک هم ز مار آید
ز چرخ عربده جو بس خدنگ تیر جفا بجست و در دل مردان هوشیار آید
چو عمر خوش نفسی گر گذاری کنی بر من مرا همان نفس از عمر در شمار آید
به جز غلامی دلدار خویش سعدی را ز کار و بار جهان گر شهیست عار آید
سعدی
شیخ اجل سعدی
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
جماعتی که نظر را حرام میگویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مردست در کمند غزال
تو بر کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال
اگر مراد نصیحت کنان ما اینست
که ترک دوست بگویم تصوریست محال
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به درنرود همچنان امید وصال
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده خونین نبشته صورت حال
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال
به ناله کار میسر نمیشود سعدی
ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال
سعدی
شیخ اجل سعدی
بگـذار تا بگریـیـم چون ابر در بهــاران
کز سنـگ نـاله خیـزد روز وداع یـاران
هر کو شراب فـرقت روزی چشیـده باشد
داند که سخت باشـد قطع امیـدواران
با ساربان بگویید احــوال آب چشمـم
تا بر شتر نبندد محمل بـه روز بــاران
بگذاشتند ما را در دیـده آب حســرت
گریـان چـو در قیــامت چشــم گناهکــاران
ای صبـح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
انــدوه دل نـگفتــم الـا یک از هـــزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیـرون نمیتــوان کـرد الا به روزگــاران
چندت کنم حکایت شـرح ایــن قدر کفـایت
باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند
تا گل روی تو دیدم همه گلها خارند
تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند
آن که گویند به عمری شب قدری باشد
مگر آنست که با دوست به پایان آرند
دامن دولت جاوید و گریبان امید
حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند
نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس
که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند
عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب میگیرد و شهری ز غمت بیدارند
بوالعجب واقعهای باشد و مشکل دردی
که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند
یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالیست که میپندارند
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند
تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت
بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند
نمی آید ز کس بوی وفایی
مده فایز به وصل گلرخان دل
که آخر می کشندت از جدایی
خیال کشتن من داششت جانان
کدامین سنگدل کردش پشیمان
ندانست عید فایز آن زمانست
که گردد در منای دوست قربان
مرو ای جان شیرین از بر من
توقف کن که آید دلبر من
بده فایز به تلخی جان شیرین
که جانانت بگیرد سر به دامان
فراق لاله رویان ساخت کارم
ربود از کف عنان اختیارم
پس از صد سال بعد از مرگ فایز
گل حسرت بروید بر مزارم
چرا از دلبر حورا سرشتم
چو آدم دور از باغ بهشتم
به کام دل نشد فایز از او دور
بشد روز ازل این سر نوشتم
ندانم خواب یا بیدار بودم
زشوقش مست یا هوشیار بودم
به باغ خلد فایز بود گویا
و یا سر در کنار یار بودم
سحر گه زورق سیمین مهتاب
چو در دریای اخضر گشت غرقاب
بت فایز ز هامون سر بر آورد
دوباره شد شب مهتاب احباب
بگو با دلبر ترسایی امشب
چه می شد گر که بی ترس آیی امشب
لبان خشک فایز را ز رحمت
بر آن لعل لب تر سایی امشب
صنم تا کی دل ما را کنی آب
دل نازک ندارد اینقدر تاب
اگر تو راست می گویی به فایز
به بیداری بیا پیشم نه در خواب
به زیر پرده آن روی دل آرا
بود چون شمع در فانوس پیدا
دل فایز چو پروانه به دورش
مدامش سوختن باشد تمنا
مسلمانان گرفتار دلستم
ضعیف المال و بیمار دلستم
نبود این قدر فایز بی بصیرت
کنون در مانده در کار دلستم
مگر یار آمده بر پشت بامم
که بوی جنت آید بر مشامم؟
فرودآ گر چه فایز نیست قابل
بیا بنشین نگه دار احترامم
فایز دشتی
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش می توان از جان گذشت
سعدی
در خواب چراغ تا سحر دستم بود
در خواب کلید هر چه در دستم بود
زیباتر از این خواب ندیدم خوابی
بیدار شدم دست تو در دستم بود
******
ای صبح نه آبی نه سپیدیم هنوز
در شهر امید نا امیدیم هنوز
دیدی که چه کرد ، دست شب با من و تو؟
در باز و به دنبال کلیدیم هنوز
******
اینجاست که انتها از آغاز شب است
با بهت دقیقه ها همآواز شب است
این واقعه را چگونه تعبیر کنم
خورشید در آسمان ولی باز شب است
******
روح سحری ، ناز دمیدن داری
مثل غزلی تازه ، شنیدن داری
ای قصه ی روزهای من بودم و تو
آنقدر ندیدمت که دیدن داری
آهم که هزار شعله در بر دارد
صد سلسله کوه را ز جا بر دارد
من رعدم و می ترسم اگر آه کشم
سرتاسر آسمان ترک بر دارد
******
تا بال و پرعمر به رنگ هوس است
از اوج سرازیر شدن یک نفس است
آن لحظه که بال زندگی می شکند
در چشم پرنده آسمان هم قفس است
ما وقت نگاه را دمی دانستیم
از دانش چشم ها کمی دانستیم
کژتابی دست ها و بی مهری سنگ
ما آینه بودیم و نمی دانستیم
******
شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او
شد با شب و گریه روبرو عاشق او
پایان حکایتم شنیدن دارد
من عاشق او بودم و او عاشق او..
******
با جمله رندان جهان هم کیشم
خیام ترانه های پر تشویشم
انگار شراب از آسمان می بارد
وقتی که به چشمان تو می اندیشم
ایرج زبردست
دلم را زنده کن! اعجاز! اعجاز!
بیا بال و پر ما را بیاموز
به قدر یک قفس پرواز پرواز!
قیصر امین پور
عزیزا کاسهی چشمم سرایت |
میان هردو چشمم جای پایت |
|
از آن ترسم که غافل پا نهی تو |
نشنید خار مژگانم بپایت |
پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند.
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم
که براه افتادم.
پس از لحظه های دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
ولرزش انگشتانش بیدارم کرد.
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم.
که براه افتادم.
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که براه افتادم
پس از لحظه های دارز
یک لحظه گذشت:
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد،
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم.
سهراب سپهری
مرغ مهتاب
می خواند.
ابری در اتاقم می گرید.
گل های چشم پشیمانی می شکفد.
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد.
مغرب جان می کند،
می میرد.
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کم کم
بیدارم
نپندارید در خواب
سایه شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد.
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های پشیمانی را پرپر می کنم.
زمین باران را صدا می زند.
گردش ماهی آب را می شیارد.
باد می گذرد. چلچله می چرخد. و نگاه من گم می شود.
ماهی زنجیری آب است ، و من زنجیری رنج.
نگاهت خاک شدنی ، لبخندت پلاسیدنیست.
سایه را بر تو افکندم تا بت من شوی.
نزدیک تو می آیم ، بوی بیابان می شنوم: به تو می رسم ، تنها می شوم.
کنار تو تنهاتر شدم . از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است .
از من تا من ، تو گسترده ای.
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو براه افتادم ، به جلوه رنج رسیدم.
و با این همه ای شفاف !
مرا راهی از تو بدر نیست.
زمین باران را صدا می زند ، من تو را.
پیکرت زنجیری دستانم می سازم،
تا زمان را زندانی کنم.
باد می دود ، و خاکستر تلاشم را می برد .
چلچله می چرخد. گردش ماهی آب را می شیارد. فواره می جهد :
لحظه من پر می شود.
سهراب سپهری
دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز... سهراب سپهری
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود سهراب سپهری
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت ... سهراب سپهری
چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است ؟
چرا مردم نمی دانند
که در گلهای ناممکن هوا سرد است؟ سهراب سپهری
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟ سهراب سپهری
من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست ... سهراب سپهری
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است ... سهراب سپهری
من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم!
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد
.....
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یه نفر باز صدا زد سهراب!
کفش هایم کو؟
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است
که از حادثه عشق تر است سهراب سپهری
گیاه تلخ افسونی !
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم.
در چشمانم چه تابش ها که نریخت!
و در رگ هایم چه عطش ها که نشکفت!
آمدم تا ترا بویم،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.
غبار نیلی شب ها را هم می گرفت
و غریو ریگ روان خوابم می ربود.
چه رویاها که پاره شد!
و چه نزدیک ها که دور نرفت!
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود.
آمدم تا ترا بویم،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.
دیار من آن سوی بیابان هاست.
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود.
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم.
چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت!
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد!
آمدم تا ترا بویم،
و تو: گیاه تلخ افسونی !
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی،
به پاس این همه راهی که آمدم.
سهراب سپهری
ای عجب دردی است دل را بس عجب
مانده در اندیشهٔ آن روز و شب
اوفتاده در رهی بی پای و سر
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب
چند باشم آخر اندر راه عشق
در میان خاک و خون در تاب و تب
پرده برگیرند از پیشان کار
هر که دارند از نسیم او نسب
ای دل شوریده عهدی کردهای
تازه گردان چند داری در تعب
برگشادی بر دلم اسرار عشق
گر نبودی در میان ترک ادب
پر سخن دارم دلی لیکن چه سود
چون زبانم کارگر نی ای عجب
آشکارایی و پنهانی نگر
دوست با ما، ما فتاده در طلب
زین عجب تر کار نبود در جهان
بر لب دریا بمانده خشک لب
اینت کاری مشکل و راهی دراز
اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب
دایم ای عطار با اندوه ساز
تا ز حضرت امرت آید کالطرب
گر سیر نشد تو را دل از ما
یک لحظه مباش غافل از ما
در آتش دل بسر همی گرد
مانندهٔ مرغ بسمل از ما
تر میگردان به خون دیده
هر روز هزار منزل از ما
چون ابر بهاری میگری زار
تا خاک ز خون کنی گل از ما
آخر به چه میل همچو خامان
که گاه بگیردت دل از ما
یا در غم ما تمام پیوند
یا رشتهٔ عشق بگسل از ما
مگریز ز ما اگرچه نامد
جز رنج و بلات حاصل از ما
کز هر رنجی گشاده گردد
صد گنج طلسم مشکل از ما
عطار در این مقام چون است
دیوانهٔ عشق و عاقل از ما
عطار نیشابوری
تنت قافست و جانت هست سیمرغ
ز سیمرغی تو محتاجی به سی مرغ
حجاب کوه قافت آرد و بس
چو منعت میکند یک نیمه شو پس
به جز نامی ز جان نشنیدهٔ تو
وجود جان خود تن دیدهٔ تو
همه عالم پر از آثار جان است
ولی جان از همه عالم نهانست
تو سیمرغی ولیکن در حجابی
تو خورشیدی ولیکن در نقابی
ز کوه قاف جسمانی گذر کن
بدار الملک روحانی سفر کن
تو مرغ آشیان آسمانی
چو بازان مانده دور از آشیانی
چو زاغان بر سر مُردار مردی
ز صافی گشته خرسندی بدردی
چو بازان باز کن یک دم پر و بال
برون پر زین قفس وین دام آمال
چو بازان ترک دام و دانه کردی
قرین دست او شاهانه کردی
به پری بر فلک زین تودهٔ خاک
همی گردی تو با مرغان در افلاک
وگرنه هر زمان بی بال و بی پر
چو مرغ هر دری گردی به هر در
گهی در آب گردی همچو ماهی
گهی چون آب باشی در تباهی
حکایت سیمرغ منطق الطیر عطار نیشابوری :
ابتدای کار سیمرغ ای عجب
جلوهگر بگذشت بر چین نیم شب
در میان چین فتاد از وی پری
لاجرم پر شورشد هر کشوری
هر کسی نقشی از آن پر برگرفت
هرک دید آن نقش کاری درگرفت
آن پر اکنون در نگارستان چینست
اطلبو العلم و لو بالصین ازینست
گر نگشتی نقش پر او عیان
این همه غوغا نبودی در جهان
این همه آثار صنع از فر اوست
جمله انمودار نقش پر اوست
چون نه سر پیداست وصفش رانه بن
نیست لایق بیش ازین گفتن سخن
هرک اکنون از شما مرد رهید
سر به راه آرید و پا اندرنهید
جملهٔ مرغان شدند آن جایگاه
بیقرار از عزت آن پادشاه
شوق او در جان ایشان کار کرد
هر یکی بی صبری بسیار کرد
عزم ره کردند و در پیش آمدند
عاشق او دشمن خویش آمدند
لیک چون ره بس دراز و دور بود
هرکسی از رفتنش رنجور بود
گرچه ره را بود هر یک کار ساز
هر یکی عذری دگر گفتند باز
کسایی مروزی :
در آثار شاعران سدهی سوم و چهارم هجری، شهید بلخی و همینطور رودکی سمرقندی که با لقب «پدر شعر فارسی» شناخته شده، بیتها و اشارههای ستایشآمیزی دربارهی امام علی (ع) دیده میشود. با این حال، شعری که کسایی مروزی، شاعر قرن چهارم یا پنجم، دربارهی امام علی (ع) سروده، از نخستین شعرهایی است که در آن به شکل مفصل به ستایش این امام معصوم پرداخته شده است:
فردوسی توسی :
فردوسی توسی نیز در آغاز «شاهنامه»ی خود، بیتهایی را در ستایش امیرالمۆمنین (ع) سروده است:
...
ابوسعید ابوالخیر :
ابوسعید ابوالخیر، عارف و شاعر ایرانی هم که در سدههای چهارم و پنجم زیسته، رباعیهایی از سر ارادت، خطاب به امام علی (ع) سروده است. یکی از این رباعیها:
ناصرخسرو قبادیانی :
ناصر خسرو قبادیانی، شاعر قرن پنجم، قصیدهای در مخالفت با مداحی صاحبان قدرت از جانب شاعرانی چون عنصری، دارد:
این شاعر اسماعیلیمذهب، در قصیدهی دیگری با اشاره به واقعهی غدیر، سروده است:
عطار نیشابوری :
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، شاعر و عارف سدههای ششم و هفتم، هم دربارهی حضرت علی (ع) شعرهایی سروده که در یکی از آنها آمده است:
مولانا جلالالدین محمد بلخی :
مولانا جلالالدین محمد بلخی، شاعر و عارف قرن هفتم، در شعرهای بسیاری، اخلاص و سایر خصایل امام اول شیعیان را ستوده و از جمله در دفتر اول « مثنوی معنوی» خود، سروده است:
...
حافظ شیرازی و دیگران :
گفته میشود حافظ شیرازی نیز در بیت پایانی غزلی با مطلع «طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف/ گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف»، به امیرالمۆمنین علی (ع) اشاره میکند:
پس از به قدرت رسیدن پادشاهان شیعهمذهب صفویه، محتشم کاشانی با تشویق و حمایت این پادشاهان، به مدح و ثنای اهل بیت (ع) پرداخت. محتشم شعرهایی هم در مدح امام علی (ع) سروده، اما بیشتر به مرثیهسرایی برای امام حسین (ع) مشهور است.
ابراز ارادت یا اشاره به شخصیت والای اولین امام شیعیان در آثار شاعرانی چون نظامی گنجوی، سعدی شیرازی، سنایی غزنوی، ابن یمین فریومدی، اهلی شیرازی، وحشی بافقی، صائب تبریزی، هاتف اصفهانی، شاه نعمتالله ولی، ابن حسام خوسفی، باذل مشهدی و بسیاری از دیگر شاعران دیده شده است. این در حالی است که تا پیش از عصر صفویه، همواره حاکمانی غیرشیعه و اغلب ضدشیعه بر ایران حکمرانی کردهاند.
در دوران حکومت پادشاهان غیرشیعه، شعر سرودن در رثای اهل بیت (ع)، نه تنها برای شاعران، پاداشی در پی نداشت، بلکه حتا در مواردی موجب محروم شدن آنها از امکانات معمول میشد.
شهریار و شاعران معاصر :
در دوران معاصر نیز شاعران بسیاری به ستایش امیرالمۆمنین (ع) پرداختهاند. مشهورترین شعر در مدح امام علی (ع)، «علی ای همای رحمت» سرودهی محمدحسین شهریار است. بخشهایی از این غزل:
شهریار شعرهای دیگری نیز در مدح و ثنای حضرت علی (ع) سروده است. سیدعلی موسوی گرمارودی هم یکی از دهها شاعری است که در زمانهی ما به ستایش امیرالمۆمنین (ع) پرداختهاند. شعر «در سایهسار نخل ولایت» از سرودههای اوست که بخشهایی از آن در پی میآید:
اگر خورشید خواهی سایه بگذار
چو مادر هست شیر دایه بگذار
چو با خورشید همتک میتوان شد
ز پس در تک زدن چون سایه بگذار
چو همسایه است با جان تو جانان
بده جان و حق همسایه بگذار
تو را سرمایهٔ هستی بلایی است
زیانت سود کن سرمایه بگذار
چو مردان جوشن و شمشیر برگیر
نهای آخر چو زن پیرایه بگذار
فلک طشت است و اختر خایه در طشت
خیال علم طشت و خایه بگذار
فروتر پایهٔ تو عرش اعلاست
تو برتر رو فروتر پایه بگذار
فرید از مایهٔ هستی جدا شد
تو هم مردی شو و این مایه بگذار
از عطار نیشابوری
غم مخور ایام هجران رو به پایان می رود این خماری از سر ما میگساران می رود
پرده را از روی ماه خویش بالا می زند غمزه را سر می دهد غم از دل و جان می رود
بلبل اندر شاخسار گل هویدا می شود زاغ با صد شرمساری از گلستان می رود
محفل از نور رخ او نورافشان می شود هر چه غیر از ذکر یار از یاد رندان می رود
ابرها از نور خورشید رخش پنهان شوند پرده از رخسار آن سرو خرامان می رود
وعده ی دیدار نزدیک است یاران مژده باد روز وصلش می رسد ایام هجران می رود
امام خمینی
به مناسبت سالگرد ارتحال امام خمینی
الا یا ایها الساقی! ز می پُر ساز جامم را
که از جانم فرو ریزد، هوای ننگ و نامم را
از آن می ریز در جامم که جانم را فنا سازد
برون سازد ز هستی، هسته نیرنگ و دامم را
از آن می ده که جانم را ز قید خود رها سازد
به خود گیرد زمامم را، فرو ریزد مقامم را
از آن می ده که در خلوتگه رندان بیحرمت
به هم کوبد سجودم را، به هم ریزد قیامم را
نبودی در حریمِ قدسِ گلرویان میخانه
که از هر روزنی آیم، گلی گیرد لجامم را
روم در جرگه پیران از خود بیخبر، شاید
برون سازند از جانم، به می افکار خامم را
تو ای پیک سبکباران دریای عدم، از من
به دریادارِ آن وادی، رسان مدح و سلامم را
به ساغر ختم کردم این عدم اندر عدم نامه
به پیرِ صومعه برگو: ببین حُسن ختامم را
روح الله الموسوی الخمینی
ما را رها کنید در این رنج بی حساب
با قلب پاره پاره و با سـینه ای کباب
عمری گذشت در غم هجران روی دوست
مرغم درون آتش و ماهـــی بــرون آب
حالی نشد نصیبم از این رنج و زندگی
پیری رسید غرق بطالت پس از شباب
از درس و بحث و مدرسه ام حاصلی نشد
کـــــی می توان رسید به دریا ازین ســـراب
هرچـــه فراگرفتم و هرچـــه ورق زدم
چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب
هان ای عزیز فصل جوانی به هوش باش
در پیری از تو هیچ نیاید به غیر خـــواب
این جاهلان کــــه دعوی ارشاد مـــی کنند
در خرقه شان به غیر "منم" تحفه ای میاب
ما عیب ونقص خویش و کمال و جمال غیر
پنهان نمـــوده ایم چو پیــــــری پس خضاب
دم بر نیار و دفتر بیهوده پاره کن
تا کی کلام بیهده گفتار ناصواب
از : روح الله موسوی خمینی
چو نزدیک شهر سمنگان رسید
خبر زو بشاه و بزرگان رسید
که آمد پیادهگو تاجبخش
به نخچیرگه زو رمیدست رخش
پذیره شدندش بزرگان و شاه
کسی کاو بسر بر نهادی کلاه
بدو گفت شاه سمنگان چه بود
که یارست با تو نبرد آزمود
درین شهر ما نیکخواه توایم
ستاده بفرمان و راه توایم
تن و خواسته زیر فرمان تست
سر ارجمندان و جان آن تست
چو رستم به گفتار او بنگرید
ز بدها گمانیش کوتاه دید
بدو گفت رخشم بدین مرغزار
ز من دور شد بیلگام و فسار
کنون تا سمنگان نشان پی است
وز آنجا کجا جویبار و نی است
ترا باشد ار بازجویی سپاس
بباشم بپاداش نیکی شناس
گر ایدون که ماند ز من ناپدید
سران را بسی سر بباید برید
بدو گفت شاه ای سزاوار مرد
نیارد کسی با تو این کار کرد
تو مهمان من باش و تندی مکن
به کام تو گردد سراسر سخن
یک امشب به می شاد داریم دل
وز اندیشه آزاد داریم دل
نماند پی رخش فرخ نهان
چنان بارهٔ نامدار جهان
تهمتن به گفتار او شاد شد
روانش ز اندیشه آزاد شد
سزا دید رفتن سوی خان او
شد از مژده دلشاد مهمان او
سپهبد بدو داد در کاخ جای
همی بود در پیش او بر به پای
ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند
سزاوار با او به شادی نشاند
گسارندهٔ باده آورد ساز
سیه چشم و گلرخ بتان طراز
نشستند با رودسازان به هم
بدان تا تهمتن نباشد دژم
چو شد مست و هنگام خواب آمدش
همی از نشستن شتاب آمدش
سزاوار او جای آرام و خواب
بیاراست و بنهاد مشک و گلاب
برآن گونه ضحاک را بسته سخت | سوی شیرخوان برد بیدار بخت | |
همی راند او را به کوه اندرون | همی خواست کارد سرش را نگون | |
بیامد هم آنگه خجسته سروش | به خوبی یکی راز گفتش به گوش | |
که این بسته را تادماوند کوه
|
بِبَر همچنان تازیان بیگروه
|
ز گفتار دهقان یکی داستان
بپیوندم از گفتهٔ باستان
ز موبد برین گونه برداشت یاد
که رستم یکی روز از بامداد
غمی بد دلش ساز نخچیر کرد
کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
سوی مرز توران چو بنهاد روی
جو شیر دژاگاه نخچیر جوی
چو نزدیکی مرز توران رسید
بیابان سراسر پر از گور دید
برافروخت چون گل رخ تاجبخش
بخندید وز جای برکند رخش
به تیر و کمان و به گرز و کمند
بیفگند بر دشت نخچیر چند
ز خاشاک وز خار و شاخ درخت
یکی آتشی برفروزید سخت
چو آتش پراگنده شد پیلتن
درختی بجست از در بابزن
یکی نره گوری بزد بر درخت
که در چنگ او پر مرغی نسخت
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد
بخفت و برآسود از روزگار
چمان و چران رخش در مرغزار
سواران ترکان تنی هفت و هشت
بران دشت نخچیر گه برگذشت
یکی اسپ دیدند در مرغزار
بگشتند گرد لب جویبار
چو بر دشت مر رخش را یافتند
سوی بند کردنش بشتافتند
گرفتند و بردند پویان به شهر
همی هر یک از رخش جستند بهر
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
به کار امدش بارهٔ دستکش
بدان مرغزار اندرون بنگرید
ز هر سو همی بارگی را ندید
غمی گشت چون بارگی را نیافت
سراسیمه سوی سمنگان شتافت
همی گفت کاکنون پیادهدوان
کجا پویم از ننگ تیرهروان
چه گویند گردان که اسپش که برد
تهمتن بدین سان بخفت و بمرد
کنون رفت باید به بیچارگی
سپردن به غم دل بیکبارگی
کنون بست باید سلیح و کمر
به جایی نشانش بیابم مگر
همی رفت زین سان پر اندوه و رنج
تن اندر عنا و دل اندر شکنج
اگر تندبادی براید ز کنج
بخاک افگند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند دانیمش ار بیهنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
ازین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست
همه تا در آز رفته فراز
به کس بر نشد این در راز باز
برفتن مگر بهتر آیدش جای
چو آرام یابد به دیگر سرای
دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک
درین جای رفتن نه جای درنگ
بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ
چنان دان که دادست و بیداد نیست
چو داد آمدش جای فریاد نیست
جوانی و پیری به نزدیک مرگ
یکی دان چو اندر بدن نیست برگ
دل از نور ایمان گر آگندهای
ترا خامشی به که تو بندهای
برین کار یزدان ترا راز نیست
اگر جانت با دیو انباز نیست
به گیتی دران کوش چون بگذری
سرانجام نیکی بر خود بری
کنون رزم سهراب رانم نخست
ازان کین که او با پدر چون بجست
بخش نخست کتاب شاهنامه فردوسی در خصوص آفرینش مردم :
چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلید
سرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربند
پذیرندهٔ هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد
ز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد یکی
مگر مردمی خیره خوانی همی
جز این را نشانی ندانی همی
ترا از دو گیتی برآوردهاند
به چندین میانجی بپروردهاند
نخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی ازین به گزین
به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندر نیاری به دام بلا
نگه کن بدین گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست درد
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه آن رنج و تیمار بگزایدش
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی
ازو دان فزونی ازو هم شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار
حکیم ابوالقاسم فردوسی
بخش آغازین شاهنامه فردوسی در خصوص آفرینش عالم :
از آغاز باید که دانی درست
سر مایهٔ گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانایی آرد پدید
سرمایهٔ گوهران این چهار
برآورده بیرنج و بیروزگار
یکی آتشی برشده تابناک
میان آب و باد از بر تیره خاک
نخستین که آتش به جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
وزان پس ز آرام سردی نمود
ز سردی همان باز تری فزود
چو این چار گوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند
گهرها یک اندر دگر ساخته
ز هرگونه گردن برافراخته
پدید آمد این گنبد تیزرو
شگفتی نمایندهٔ نوبهنو
ابر ده و دو هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای
در بخشش و دادن آمد پدید
ببخشید دانا چنان چون سزید
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
ببالید کوه آبها بر دمید
سر رستنی سوی بالا کشید
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه
ستاره برو بر شگفتی نمود
به خاک اندرون روشنائی فزود
همی بر شد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب
گیا رست با چند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالد ندارد جز این نیرویی
نپوید چو پیوندگان هر سویی
وزان پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید
خور و خواب و آرام جوید همی
وزان زندگی کام جوید همی
نه گویا زبان و نه جویا خرد
ز خاک و ز خاشاک تن پرورد
نداند بد و نیک فرجام کار
نخواهد ازو بندگی کردگار
چو دانا توانا بد و دادگر
از ایرا نکرد ایچ پنهان هنر
چنینست فرجام کار جهان
نداند کسی آشکار و نهان
شعر آغازین شاهنامه فردوسی :
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهٔ بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
حکیم ابوالقاسم فردوسی :
زبان را نگهدار باید بدن
نباید روان را به زهر آژدن
که بر انجمن مرد بسیار گوی
بکاهد به گفتار خود آبروی
دل مرد مطمع بود پر ز درد
به گرد طمع تا توانی مگرد
مکن دوستی با دروغ آزمای
همان نیز با مرد ناپاکرای
دو گیتی بیابد دل مرد راد
نباشد دل سفله یک روز شاد
ستوده کسی کو میانه گزید
تن خویش را آفرین گسترید
شما را جهانآفرین یار باد
همیشه سر بخت بیدار باد
که بهر تو اینست زین تیرهگوی
هنر جوی و راز جهان را مجوی
که گر بازیابی به پیچی بدرد
پژوهش مکن گرد رازش مگرد
چنین است کردار این چرخ تیر
چه با مرد برنا چه با مردپیر
حکیم ابوالقاسم فردوسی :
ازان پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنج
شما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز
چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهر
گهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤس ( نعم: نرمی بؤس : درشتی)
بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بینهیب
نگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذرد
بدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشم
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
به پوزش نگهبان درمان شوی
به فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز را
مجوی از دل عامیان راستی
که از جستوجو آیدت کاستی
وزیشان ترا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بدگوی و انده مخور
نه خسروپرست و نه یزدانپرست
اگر پای گیری سر آید به دست
بترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ گردد جهان
سخن هیچ مگشای با رازدار
که او را بود نیز انباز و یار
سخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
گه می نوازنده و تازهروی
مکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش را
هرانکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواه
همه داده ده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبار
چو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیارای و بربند کوس
به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردد به ننگ
وگر آشتی جوید و راستی
نبینی به دلش اندرون کاستی
ازو باژ بستان و کینه مجوی
چنین دار نزدیک او آبروی
چو بخشنده باشی گرامی شوی
ز دانایی و داد نامی شوی
تو پند پدر همچنین یاددار
به نیکی گرای و بدی باد دار
همی خواهم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که باشد ز هر بد نگهدارتان
همه نیک نامی بود یارتان
ز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پود
نیارد شکست اندرین عهد من
نکوشد که حنظل کند شهد من
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپرسم
مهدی اخوان ثالث :
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
بهشتم نیز و هم دوزخ
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
پرستوها که با پرواز و با آواز
این دود سیه فام که از بام وطن خاست
ازماست کهبرماست
وین شعله سوزان که برآمد ز چپ وراست
ازماست کهبرماست
جان گر به لب ما رسد، از غیر ننالیم
با کس نسگالیم
از خویش بنالیم که جان سخن اینجاست
ازماست کهبرماست
یکتن چو موافق شد یک دشت سپاهاست
با تاج وکلاهست
ملکی چو نفاق آورد او یکه و تنها
ازماست کهبرماست
ماکهنه چناریم که از باد ننالیم
بر خاک ببالیم
لیکن چه کنیم، آتش ما در شکم ماست
ازماست کهبرماست
اسلام گر امروز چنین زار و ضعیف است
زین قوم شریفست
نه جرم ز عیسی نه تعدی زکلیساست
ازماست کهبرماست
ده سال به یک مدرسه گفتیم و شنفتیم
تا روز نخفتیم
وامروز بدیدیم که آن جمله معماست
ازماست کهبرماست
گوییم که بیدار شدیم! این چه خیالست؟
بیداری ما چیست؟
بیداری طفلی است که محتاج بهلالاست
ازماست کهبرماست
از شیمی و جغرافی و تاربخ، نفوریم
از فلسفه دوریم
وز قال وان قلت، بهر مدرسه غوغاست
زماست کهبرماست
گویند بهار از دل و جان عاشق غربیست
یاکافر حربی است
ما بحث نرانیم در آن نکته که پیداست
ازماست که برماست